سحر در هاله ای از شوق، بیدار است، می بینی؟ در آن سوی افق، شوری پدیدار است، می بینی؟ نسیمی می وزد از دوردست باغ های شهر که از عطر گل صدبرگ، سرشار است، می بینی؟ بخوان، بارانی از دروازه های شهر در راه است اجابت صف به صف، آن سوی دیوار است، می بینی؟ میان حوض، تصویر خیال انگیز مهتابی ست که در آغوش سرسبز سپیدار است، می بینی؟ مزار عاشقان در شعله ای از اشک، روشن بود گمانم صبح روز وصل دلدار است، می بینی؟
بهار آمده در كوچه، چتر گل بر سر نوشته عید مبارك به روی حلقه در گذشته از همه شهرها و آورده ستارههای قشنگی ز شهر پیشاور بهار حال خوشی دارد و پر از خندهست میان سبزه، كنار درخت، زیر گذر سبد سبد گل سرخ و سفید آورده لباس تازه به تن كرده است كوه و كمر خدا كند كه بیاید شبی به كلبه من بگیرد از من دلخسته و نزار، خبر خدا كند كه بماند همیشه در ده ما مباد آن كه از این ده كند خیال سفر مباد آن كه دلش بشكند از این مردم مباد آن كه دلش بشكند از این كشور
مرا پیمانه و خم میشناسد شریك درد مردم میشناسد مرا با این دوبیتیهای غمگین تمام مردم قم میشناسد